محل تبلیغات شما

بسمه تعالی

 

این که نمی‌دونم چی توی روزهای ابری هست که انگار زندگی می‌پاشه به در و دیوار وجود هر آدمی. هر آدمی! حتی من! نمی‌دونم چی باید بنویسم ولی دلم می‌خواد بنویسم. ترس‌هایی دارم از روزهای پیش روم و همینجور هم شور و شوق برای یه سری موارد دیگه. پول لازمم و یکی که ازش طلب دارم معلوم نیست کجا رفته و چی شده.

×××××

خب الان تقریبا می‌تونم بگم حدودا ده ساعت از متن بالایی گذشته و هیچ یادم نم‌آد که می‌خواستم چی بگم و چی بنویسم و انگار یه جورایی افاده‌نویسی بوده. الان می‌دونم چی می‌خوام! اوّل از همه می‌دونم که هیچ علاقه‌ای به خوندن نوشته های ملّت در این ساعت ندارم. چون باتوجه به یک نگاه کلی که به چندتا وبلاگ آپ شده انداختم عموما از نوع آه و فغان های تستسترون زده پاییزی بودن و من چه بدبختم و چرا هیشکی من رو نمی‌خواد و کلا از اون دست چیزهایی که خودمم کم ننوشتم ازشون همینجا. ولی حداقل من اون قدررررر ضایع ننوشته بودم! پوکیده و بی‌آرایه و لفافه و اینا که نبود؟ بود.؟

گیرم که بود! حرفم الان اون نیست. حرفم اینه که چرا بعضی وقت‌ها - که شامل اکثروقت‌ها می‌شه - اینقدر درست بودن سخته! و چرا بد بودن و با بی‌خیالی تماشای آدمی که داره کار درست انجام می‌ده و بابتش می‌زنن دهن‌مهنش رو آسفالت می‌کنن اینقدر طعم هلاهل می‌ده؟! این الان دقیقا بحث منه و شاید یکی از دلایلی باشه که ذاتا، فارغ از هرگونه استدلال و استقراء و استنتاجی طرفدار وجود خدام. حتی با اینکه می‌دونم خدا توی اینجور مسائل مستقیم دخالتی نمی‌کنه و یحتمل حرکات ریز و درشت امثال من رو با نگاهی تیزبینانه آنالیز می‌کنه تا یک آزمون دهن‌اسفالت‌کن‌تر (!) برامون طراحی کنه ولی بازم خوش‌حالم. بهم یه حسی می‌ده که بعدا قراره یه جا تقاص چیزی که هستم رو بدم. بگذریم که هیچ حرکت موثری از جانب خودم هم در این زمینه‌ای که گفتم به ذهنم نمی‌رسه و تنها یک حس انزجاری نسبت به نوع بشر در وجودم دارم از این جهت ولی خب. شِت همون شِته! اینجا کاری از دستم بر نیومد، نود و نه و نه دهم درصد دیگه موقعیت‌های زندگیم چی؟!

بگذریم از این حرف‌ها، بیایید یکمی دل‌گویه پاییزی - بخوانید چس‌ناله تستسترونی - داشته باشیم:

خب نمی‌دونم چه مقدار پیگیر من و ماجراهام هستید و اصلا ایده‌ای ندارم که قبلا هم راجع به این موضوع حرفی زده‌ام یا نه؟ من آدم تنهایی هستم. در عین این که با وجود و حضور زن‌ها با شدّتی اغراق‌آمیز احساس ناراحتی می‌کنم - به دلایل شکل خاص تربیتی که داشته‌م - دلم می‌خواد یک نفری رو داشته باشم. ولی از یه طرفی اصلا تو کتم نمی‌ره همچین چیزی. دلم می‌خواد همه‌چی درست و سر جاش باشه و من خونه و ماشین نه! دست کم کار داشته باشم و یه پشیز پس‌اندازی و یک فرشته همه‌چیز تموم از آسمون بیافته پایین و آویزون من بشه که تروخدا بیا من و بگیر و دست آخر راضی بشم بگیرمش و بعدشم وارد مرحله بعدی زندگی بشم! همینقدر شخمی و غیرواقعی! ولی خب فکر می‌کنم با توجه به اون شکلی که این هورمون‌های مردانه لعنتی دارن روح و جسمم رو می‌خورن همچین آرزویی تنها راه ممکن از نجات پیدا کردنمه. بگدریم که اگه واقعا هم یه فرشته همه‌چی تموم می‌افتاد دنبالم که تروخدا من رو بگیر و اصلا اون کاری که نداری و هنوز باس چهارسال درس بخونیم بی‌خیال بابام خرجمون رو می‌ده من بازم روم نمی‌شد والدین گرام رو در جریان بگذارم. زیبا نیست؟! :)

 

خب. شب نوشتم رو که نوشتم، ناله پاییزی همزمان با اوّلین که نه، دوّمین بارون پاییزیم که پس‌انداختم. آخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!

 

پ.ن: می‌تونم موج جنونی که قراره وجودم رو در بنورده حس کنم! می‌ترسم. برام دعا کنید!   

ماجراهای من و خدام یا اصلاحیه پست پیشین

بستری برای اکتشاف سندروم‌های من‌درآوردی

ظهر ابری، به ز شب مهتابی...؟

رو ,یه ,ولی ,چی ,یک ,اون ,دلم می‌خواد ,من رو ,و من ,بودن و ,ولی خب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترنم زاگرس